۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سه‌شنبه

بدشانس همیشه بدشانسه

یه روز ۴تا مطرب که یکیشون تار میزده ،یکیشون تنبک و یکیشون دف و دیگری نی ،کاسبیشون کساد بوده و نون نداشتن که بخورن .


‫ ‫یکیشون میگه:بیاید بریم دم قصر پادشاه . اونجاآدمای پولدار زیادن شاید یه چیزی کاسب شدیم .‫

‫بلند میشن میرن دم قصر .از بخت واقبالی که داشتن ،اونروز پادشاه شاد و شنگول توی باغ قصر قدم میزده و با شنیدن صدای ساز اونا از خوشحالی به مأموراش دستور میده که:هرکدومشون هر آلت موسیقی که تو دستشونه رو پر از سکه کنید .

‫ ‫اونی که طبل داشته ،طبلشو پراز سکه میکنن .‫اونی که تار داشته تارشو پراز سکه میکنن‫ اونی که دف داشته دفشو پر از سکه میکنن‫ ‫میان سراغ اون که نی داشته ،میبینن سکه توی نی نمیره،یه لگد میزنن به بدبخت و میگن برو .‫


‫مدتها از این ماجرا میگذره و دوباره مطربا کاروبارشون کساد میشه .

باز چون پول پادشاه بهشون مزه کرده بوده تصمیم میگیرن برن دم قصر و ساز بزنن .‫ ‫ازقضا اونروز پادشاه توی حیاط قصر بوده و بسیار خشمگین قدم میزده و بادندوناش لبشو میجویده که صدای ساز بیموقع بگوشش میخوره و عصبانی تر از قبل میشه و دستور میده ،هرکدوم از این مطربارو بگیرن و هر آلت موسیقی که تو دستش هست رو بکنن به ماتحطش .‫

‫اون که طبل داشته رو میارن ،میبینن طبل که نمیره اونجا ،ولش میکنن بره‫ ‫اونی که تار داشته رو میارن ،میبینن نمیره ولش میکنن‫ ‫اونی که دف داشته رو میارن میبینن نمیره ولش میکنن‫ ‫اونی که نی داشته ....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر