۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

انیشتین

خانم زیبایی در مهمانی شـلوغی دسـت از سـر انشـتین بر نمیداشـت هر جاییکه میرفت همراه او بود و مرتب از او تعریف می کرد.اینشـتین سـر انجام مؤدبانه پرسـید:

ــ خانم ممکن اسـت بفرمائید با من چی کار دارید؟ـ

ـ من آرزویی دارم که می خواهم شـما آنرا برآورده کنید.و بازوی انشـتین را گرفت و به گوشـهء خلوتی برد و گفت:ـ

ـ اقای انشـتین من دلم می خواهد از شـما بچه دار شـوم.ـ

ـ ازمن ؟ برای چی؟ــ برای اینکه فکر میکنم بچه ما اگر خوشـگلی را از من و هوش و نبوغ را از شما به ارث ببرد یک موجود استـثـنائی جهان خوا هد شـد.

اینشتین تآملی کرد وگفت:ـ

ـ خانم آیا هرکز فکر کرده اید که اگر آن کودک هوش شـما و شـکل مرا به ارث ببرد چه موجود بدبختی خواهد بود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر