۱۳۹۲ شهریور ۱۱, دوشنبه

شراکت

        در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالخورده وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
        پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.
        غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.
        با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت
        و رو به رویش نشست.
        یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
        پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
        سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
        پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
        
        مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به راه است.

        مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.
        بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:
        ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

        همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
        -پیرزن جواب داد: بفرمایید
        چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.
        منتظر چی هستید؟
        -پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر